زندگینامه – شهید هاشم بندار

شهید هاشم بندار

تاریخ شهادت:

۰۱ مهر ۱۳۶۶

بیست‌و‌دوم فروردین‌ماه سال ۱۳۴۴ ه.ش در روستای حسین‌آباد متولد شد. کودکی پر‌جنب‌و‌جوش بود و با صحبت‌های شیرین بقیه را می‌خنداند.

فاطمه بادل(مادر شهید) می‌گوید: زمانی‌که چهار ساله بود می‌گفت: می‌خواهم به کربلا بروم. اغلب دوستان و همسایگان را وعده رفتن به کربلا و زیارت می‌داد. در ماه محرم و صفر در هیأت‌های سینه‌زنی شرکت می‌کرد و از عزاداران امام حسین(ع) پذیرایی می‌کرد.

در روز عاشورا و تاسوعا در تعزیه‌خوانی شرکت می‌کرد و به‌عنوان یکی از بچه‌های امام حسین(ع) و یا یکی از طفلان مسلم(ع) بود.

در پنج سالگی پدرش فوت کرد و او به همراه دیگر برادرانش در مغازه پدر مشغول به کار شد.

به مادرش بسیار احترام می‌گذاشت و در کارهای خانه به او کمک می‌کرد.

دوره ابتدایی را در مدرسه آستانه‌پرست فعلی و دوره دبیرستان را در مدرسه مدرس مشهد به پایان برد. به خاطر شروع جنگ تحمیلی تحصیلات دبیرستان را رها کرد و به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت.

به خاطر علاقه به خواندن کتاب عضو کتابخانه بود. کتاب‌های مذهبی، شهید مطهری و محمود حکیمی را مطالعه می‌کرد.

اوقات فراغت به ورزش‌های شنا، فوتبال و کوهنوردی می‌پرداخت. عضو بسیج بود به مسجد می‌رفت. علاوه بر کار در مغازه پدرش درس نیز می‌خواند.

به نماز بسیار اهمیت می‌داد. در جلسات قرآن حضور می‌یافت. در دعای ندبه، توسل و کمیل شرکت می‌کرد و یکی از فعال‌ترین افراد حاضر در این جلسات بود.

مشکلات را تا جایی‌که می‌توانست حل می‌کرد. به مستضعفین کمک می‌رساند. مسائل دینی را رعایت می‌کرد. خمس می‌داد. صله‌رحم را به‌جا می‌آورد.

او از افرادی که در کنار خیابان می‌ایستادند و برای مردم مزاحمت ایجاد می‌کردند، ناراحت بود. با آن‌ها صحبت می‌کرد تا به راه راست هدایت شوند.

هاشم بندار فردی معاشرتی، اجتماعی، خوش‌اخلاق و خوشرو بود، به طوری‌که کسی از او ناراحت نبود.

مادر شهید می‌گوید: اخلاق و رفتار او طوری بود که حتی پیرمرد ۷۰ ساله به او سلام می‌کرد.

قبل از انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. زمانی‌که دوازده ساله بود، همراه من در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. من او را با خود به تظاهرات می‌بردم. یک روز در تظاهراتی که در راه‌آهن بود، مأموران رژیم به طرف تظاهرکنندگان تیراندازی می‌کردند و گاز اشک‌آور می‌انداختند، به طوری‌که چشم‌هایمان باز نمی‌شد. او به من می‌گفت: مادر، نترسی چیزی نیست. و بعد ما توانستیم با کمک مردم از آن معرکه نجات پیدا کنیم.

او با این‌که دوازده ساله بود، در تظاهرات شرکت می‌کرد و به همراه دوستانش بر روی دیوارها شعار می‌نوشت. او در درگیری‌های نهم و دهم دی‌ماه و ۲۲ بهمن‌ماه حضور داشت. به پخش اعلامیه می‌پرداخت و شب تا صبح اعلامیه‌های امام را در داخل منازل می‌انداخت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت می‌کرد و شب‌ها در خیابان به نگهبانی می‌پرداخت. مسئول آموزش بسیج بود و به نیروها اسلحه‌شناسی را آموزش می‌داد.

او با مخالفین انقلاب و اسلام صحبت می‌کرد تا آن‌ها را اصلاح نماید. با کسانی‌که عقیده‌ای مخالف با انقلاب داشتند معاشرت نداشت. با کسانی رفت‌و‌آمد می‌کرد که با او هم عقیده باشند. علاقه زیادی به امام داشت و به‌شدت از امام و انقلاب حمایت و پشتیبانی می‌کرد. با ضدانقلابیون درگیر می‌شد و به مخالفت با آن‌ها برمی‌خاست. برای مبارزه با منافقین و ضدانقلابیون چندین بار به کردستان اعزام شد. مخالف ایده‌های بنی‌صدر بود.

در ۱۴ سالگی به جبهه رفت. سنش برای رفتن به جبهه کم بود، به همین خاطر کپی شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد تا بتواند به جبهه برود.

او در مصاحبه‌ای در مورد جنگ گفته است: جبهه و جنگ مانند قلب انسان است. اگر قلب از کار بیفتد، تمام اعضای بدن از کار می‌افتند. اگر در جنگ خللی وارد شود، کشور سقوط می‌کند. پس باید تلاش کنیم جبهه‌ها را پر کنیم و امام را تنها نگذاریم تا هرچه زودتر پیروز شویم.

در بیشتر عملیات از جمله، عملیات ام‌الحسنین، طریق‌القدس، فتح‌المبین، فتح بستان، شکست حصر آبادان، آزادسازی خرمشهر، رمضان، بدر، خیبر، والفجرها و کربلاها، چه در لباس یک بسیجی عاشق امام و چه به‌عنوان فرمانده گردان رزمی شرکت داشت. دوره آموزش فرماندهی را در تهران گذرانده بود.

در جبهه مدتی بی‌سیم‌چی و مدتی فرمانده بود. در فتح قله‌های الله‌اکبر در کنار شهید چمران و همرزمان دیگر، بی‌سیم‌چی بود و بعد فرمانده گردان لیله‌القدر شد. هم‌چنین فرماندهی گردان رزمی مخابرات را نیز برعهده داشت.

می‌گفت: تا زمانی‌که جنگ باشد در جبهه می‌مانم. او بسیار متواضع و فروتن بود. ذکر مسئولیتش او را رنج می‌داد. می‌گفت: ذکر مسئولیت همراه اسم لزومی ندارد.

او چه زمانی‌که بی‌سیم‌چی بود و چه زمانی‌که عنوان فرماندهی داشت، کارهایی فراتر از حد مسئولیتش انجام نمی‌داد. او بسیار متواضع بود. سنگرها را جارو و چای درست می‌کرد.

محمد امیری( همرزم شهید) می‌گوید: اولین بار اعزامم به جبهه در واحد مخابرات بودم. در منطقه حمیدیه اهواز، شهید بندار را دیدم که فرماندهی مخابرات را برعهده داشتند و در حال شستن لباس‌های شخصی خود بودند. هرچه اصرار کردم که اجازه دهند من این کار را انجام دهم، نگذاشتند.

در سال ۱۳۶۲ عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.

در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم او فرمانده گردان لیله‌القدر بود. در شبیخونی که عراق زد، باعث شد که آن‌ها شکست بخورند و از ۳۰۰ ـ ۴۰۰ نفر نیرو فقط ۱۳ ـ ۱۴ نفر باقی مانده بود و نزدیک بود که آن هم اسیر شوند و تنها یک قایق موتوری بود که توان حمل ۱۴ نفر را نداشت. ابتدا آن‌ها تمام بی‌سیم‌ها را از بین بردند تا رمزی به‌دست دشمن نیفتد. شهید به همراه ۵ نفر دیگر در آن محل ماندند و بقیه را به پشت جبهه منتقل کردند. سپس آن‌ها با یک قایق پارو زدند و خود را به نیزار رساندند. حدود ۱۸ ساعت در آن نیزارها ماندند و بعد با همان قایق به پشت جبهه برگشتند.

هاشم در زمان عملیات از افراد آگاه و مقتدر دعوت می‌کرد تا خودشان را به عملیات برسانند. او با نیروها در خصوص عملیات مشورت می‌کرد و نیروها را از لحاظ قدرت بدنی می‌سنجید و بعد آن‌ها را گلچین می‌کرد و هرکدام را در واحدی که توانایی داشتند، قرار می‌داد. مثلاً عده‌ای در واحد تخریب، عده‌ای برای واحد اطلاعات و عده‌ای برای ادوات و برای هر کدام یک مسئول انتخاب می‌کرد.

او چندین مرتبه به‌طور سطحی مجروح شده بود. در یکی از عملیات‌ها شیمیایی شد. در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر یک از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با این‌که مسئولین اجازه ماندن او را در سپاه مشهد داده بودند ولی او قبول نکرد. می‌گفت: این‌جا برایم مانند زندان است.

به خانواده‌اش توصیه می‌کرد: به جبهه بیایید و در جنگ شرکت کنید و از مملکت خود دفاع کنید. راه شهدا را ادامه دهید. از خط رهبری فاصله نگیرید. بچه‌هایتان را در این راه تشویق کنید. تقوای الهی را پیشه نمایید. حجاب‌تان را رعایت کنید. امام را تنها نگذارید. باید در جنگ پیروز شویم تا همه به کربلا برویم.

هاشم منطقه جنگی را کاملاً می‌شناخت. زمانی‌که ماشین حمل اسلحه می‌رسید، سریع خودش را به آن‌جا می‌رساند و در پایین آوردن اسلحه کمک می‌کرد. بسیار فعال بود و فقط در زمان خواندن نماز کفش‌هایش را از پا بیرون می‌آورد. در شب‌های حمله نماز شب می‌خواند. سرش را روی خاک می‌گذاشت و آن‌قدر گریه می‌کرد که خاک خیس می‌شد. زمانی‌که نیروها از نگهبانی برمی‌گشتند و سرما‌خورده بودند، او لباس‌هایش را به آن‌ها می‌داد تا گرم شوند و اگر کفش کسی سوراخ بود، چکمه‌اش را به او می‌داد.

گاهی خودش نگهبانی می‌داد. او از جبهه و جنگ و از پیشرفت آن تعریف می‌کرد. می‌گفت: امام را تنها نگذارید او نایب امام زمان(عج) است. مبادا از حرف امام سرپیچی کنید. آرزو داشت شهید شود. به همین خاطر وصیت‌نامه‌اش را خیلی زود نوشته بود.

هاشم بندار در تاریخ ۱۳۶۶/۶/۱۶ در جزیره مجنون و در حال ساختن سنگر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و چشم به‌شدت مجروح شد. به طوری‌که یک چشمش از بین رفته بود و پس از مدتی در بیمارستان امدادی، در تاریخ ۱۳۶۶/۷/۱ به شهادت رسید.

مادر شهید می‌گوید: زمانی‌که در بیمارستان امدادی بستری بود و به ملاقاتش رفتم، در بخش بود. سرش را عمل کرده بودند، جراحات زیادی داشت یک چشمش را کاملاً از دست داده بود و یک طرف صورتش به‌شدت آسیب دیده بود. وقتی مرا دید، گفت: مادر، نگران نباشید من فقط سرما خورده‌ام و داخل چشمم خاک رفته است، با شستشو خوب می‌شود.

صغری بندار(خواهر شهید) نقل می‌کند: زمانی‌که به ملاقات او رفتم، از شدت درد پاهایش را بهم می‌مالید. به او گفتم: هاشم، درد داری؟ گفت: نه. می‌خواستم ملافه‌ام را درست کنم.

 

هاشم بندار در تاریخ ۱۳۶۶/۶/۱۹ که در منطقه عملیاتی بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. در تاریخ ۱۳۶۶/۶/۲۱ در بیمارستان شهید کامیاب بستری گردید. سرانجام در تاریخ ۱۳۶۶/۷/۱ به درجه رفیع شهادت نایل گشت. پیکر مطهرش در بهشت رضا(ع) دفن می‌باشد. بعد از شهادت او بسیاری از اقوام به خاطر این‌که نتوانستند عظمت روحی او را درک کنند،


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − 13 =